روزي روزگار ، دختر كوچكي در دهكده اينزديك جنگل زندگي مي كرد . دخترك هرگاه بيرون مي رفت يك شنل با كلاه قرمز به تن مي كرد ، براي همين مردم دهكدهاو را شنل قرمزي صدا مي كردند .
يك روز صبح شنل قرمزي از مادرش خواست كه اگر ممكن است به او اجازه دهد تا به ديدن مادر بزرگش برود چون خيلي وقت بود كه آنها همديگر را نديده بودند . مادرش گفت : فكر خوبي است . سپس آنها يك سبد زيبا از خوراكي درست كردند تا شنل قرمزي آنرا براي مادر بزرگش ببرد
وقتي سبد آماده شد ، دخترك شنل قرمزش را پوشيد و مادرش را بوسيد و از او خداحافظي كرد .
مادرش گفت : عزيزم يكراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نكندر ضمن با غريبه ها حرف نزن . در جنگل خطرهاي فراواني وجود دارد
شنل قرمزي گفت : مي خواهم به ديدن مادر بزرگم بروم . او در ميان جنگل ، نزديك نهر زندگي مي كند
شنل قرمزي متوجه شد كه خيلي دير كرده است و از گشتن صرف نظر كرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگبراه افتاد .
در همان وقت ، گرگ از راه ميان بر ...
گرگ دويد و به منزل مادر بزرگ رسيد و آهسته در زد
مادربزرگ تصور كرد ،كسي كه در مي زند، نوه اش است . گفت : اوه عزيزم ! بيا تو . بيا تو . من نگران بودم كه اتفاقي در جنگل برايت رخ داده باشد
گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دويد.
مادربزرگ بيچاره دويد و داخل يك كمد شد و درش را بست . گرگ هركار كرد نتواست در كمد را باز كند
گرگ صداي پاي شنل قرمزي را شنيد , به سمت تخت مادر بزرگ دويد لباس خواب مادربزرگ را بر تن كرد وكلاه خواب چين داري را به سر كرد
چند لحظه بعد ، شنل قرمزي در زد .
گرگ به رختخواب پريد و پتو را تا نوك دماغش بالا كشيد و با صدايي لرزان پرسيد : كيه ؟
شنل قرمزي گفت : منم
گرگ گفت : اوه چطوري عزيزم . بيا تو
وقتي شنل قرمزي وارد كلبه شد ، از ديدن مادربرزگش تعجب كرد
شنل قرمزي پرسيد : مادر بزرگ چرا صداتون اينقدر كلفت شده آيا مشكلي پيش آمده ؟
گرگ ناقلا گفت : من كمي سرما خورده ام و در آخر حرفهايشچند سرفه كرد تا شنل قرمزي شك نكند
شنل قرمزي به تخت نزديكتر شد و گفت : اما مادربزرگ ! چه گوشهاي بزرگي داريد .
گرگ گفت : عزيزم با آن بهتر صداي تو را مي شنوم
شنل قرمزي گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهاي بزرگي داريد .
گرگ گفت : چه بهتر عزيزم با آن بهتر تو را مي بينيم
در حاليكه شنل قرمزي صدايش مي لرزيد گفت : اما مادربرزگ چه دندانهاي بزرگي داريد ؟
گرگ گفت : براي اينكه تو را بهتر بخورم عزيزم . گرگ از تخت بيرون پريد و دنبال شنل قرمزي دويد
شنل قرمزي خيلي دير متوجه شده بود ، آن شخصي كه در تخت بود مادربرزگش نيست بلكه يك گرگ گرسنه است .
او بطرف در دويد و با صداي بلند فرياد كشيد : كمك ! گرگ !
مرد جنگلباني كه آن نزديكي ها هيزم مي شكست صداي او را شنيد و تا آنجاي كه در توان داشت با سرعت بطرف كلبه دويد .
مادربزرگ وقتي صداي نوه اش را شنيد و فهميداو در خطر است از كمد بيرون آمد و ملحفه تخت را روي گرگ انداخت با يك چتر كه در داخل كمد گير آورده بود به سر گرگ كوبيد
در همين موقع جنگلبان رسيد و به مادر بزرگ كمك كرد و گرگ را اسير كردند
شنل قرمزي بغل مادر بزرگش پريد و در حاليكه خوشحال بود گفت : اوه مادربزرگ من اشتباه كردم ديگر با هيچ غريبه اي صحبت نمي كنم .
جنگلبان گفت : شما بچه ها بايد اين نكته مهم را هيچوقت فراموش نكنيد .
مرد جنگلبان گرگ را از خانه بيرون آوردو به قسمتهاي دور جنگل برد ، جائيكه ديگر او نتواند كسي را اذيت كند .
شنل قرمزي و مادربزرگش يك ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند .